سورپرایزی برای همسرم
تولد همسری بود و از شانس بد من تولد اصلی با تاریخ شناسنامه ای متفاوت… هر سال گیج میشم که وای دقیقا کی بود؟ آخه مادر شوهرم یه روزی رو میگه و شوهرم یه روز دیگه ای رو… امسال دیگه به خیال خودم از یه ماه پیش برنامه ریزی کرده بودم و مدام به خودم یادآوری میکردم که یادت نره یادت نره ….
یه کیک گرفتم و یه کادو، گفتم امسال میریم خونه مادرشوهرم یه تولد خصوصی باهم میگریم و کلی خوش میگذره دل اون پیرزنم شاد میشه( البته بگم چون مریضه نمیتونستم بیارمش خونه خودم) بالاخره به بچه ها گفتم امشب نق بزنید که بریم خونه مادربزرگ، اما لو ندادم که جریان چیه . پسرم همکاری نمیکرد یواشکی ماجرا رو بهش گفتم ذوق کرد و گفت باشه مامان منم هستم…
برای خرید رفتیم بیرون حالا کیک کجاست؟ صندوق عقب ماشین!!!! شانس آوردم زمستون بود وگرنه کاملا خراب شده بود تو این چند ساعت…. وقتی خواستیم خریدهامون رو بزاریم تو ماشین یهو یاد کیک افتادم از ترس اینکه لو نره دویدم سمت ماشین و در عقب رو باز کردم گفتم زیاد که نیست بزار رو صندلی عقب… یه نفس راحت کشیدم و به پسرم یادآوری کردم یادت نره به بابا دوباره بگو بریم خونه مادرجون… راه افتادیم سر حرف رو باز کردیم اما نشد همسری گفت: نه باشه فردا شب دیگه به خاطر فلان وفلان و… گفتم ول کن بابا بیا بریم حالا بچه ها هوس کردن خوب ببریمشون گناه دارن تا فردا شب هم معلوم نیست چی بشه چی نشه… خلاصه راضی شد و راه افتادیم ….
پیاده که شدیم با پسری هماهنگ کردم وقتی بهت گفتم برو کیف مامان رو از تو ماشین بیار برو کلید رو از بابا بگیر و کیک رو بیار کادو هم که تو کیف خودم بود…
خلاصه بقیه ماجرا رو هم که حدس میزنید شب خوبی شد اما سورپرایز همسری خیلی عالی بود اصلا باورش نمیشد خیلی شوکه شده بود مدام میگفت من هنوز تو شوکم … خیلی ذوق کرده بود و تا چند روز سرحال و خوشحال بود.
از همه مهم تر و جالب تر این بود که فردا صبح که می رفت سر کار جمله ای گفت که از دل بیرون نمیره گفت:
ممنون که مهربونی …. ممنون که هستی….
راستی چقدر راحت میشه عشق و محبت رو تو خونه جاری کرد و اونم خیلی ارزون و ساده …. از لحظات زندگی لذت ببریم. یادمان باشد: گاهی چقدر زود دیر میشود….
اگه شما هم خاطره ای دارید برام بفرستید خوشحال میشم…